از سر نو غزل خانوم...



امشب داشتیم فیلم می دیدیم. فیلم که تموم شد بابا با دودلی و من من صدام زد. گفت جواد! گفتم بله؟وگفت به چی داری فکر میکنی؟ چرا تو فکری؟ گفتم چیزی نیست.

چند لحظه ساکت شدیم. فهمیدم میخواد چیزی بگه و نمیگه.

گفتم چی میخواستی بگی؟ گفت میخواستم بگم: اگر تو سرپاشی همه چیز درست میشه. سرپا شو.

 

یک عالم روضه دارم برای همین یک جمله. یک عالم درد پشت این جمله است. یک عالم مسئولیت در دل این جمله است.

 

جا خوردم وقتی شنیدم. چند لحظه شوکه بودم و تو فکر.

بلند شدم. چندتا زدم به پای بابا. گفتم: همه چی درست میشه. همه چی درست میشه.

 

خدایا! کمک کن. خجلم و نادم و شرمنده و ملتمس لطف و فضلت.


 


کجاست آن که مرا و دل مرا بلد است
که خنده‌هاش دلیل حیات این جسد است

مرا نگفته و ننوشته، خوب می‌داند
در امتحان دلم نمره‌اش همیشه صد است

کنار چای به من شعر می‌دهد هرشب
سلام اولِ صبح‌ش به بوسه مستند است

دلم برای دلش یا دلش برای دلم
قواره‌ی هم و آیینه‌ی تمام‌قد است

نه هیچ برکه و ساحل، نه هیچ چشمه و رود
نفس کشیدنِ او وقت خواب، جذر و مد است

به جز ترازوی تقوا چه می‌توانم گفت؟
به او که طرز نگاهش تمیزِ خوب و بد است

اگر نیامده امشب به این اتاق بهار
درخت شعر من آیا چرا شکوفه زده‌ست؟!

 

 

 


وای. عصبانی ام. خسته ام. مخم تاب برداشته. عنان صبر و طاقت از دستم دررفته. عقلم به جایی قد نمیکشد. اعصابم خورد و له و لورده شده. به هر دری میزنم بسته است. واقعا گیج و ملولم. خدایا! چرا این دهه هشتادی ها را آفریدی!؟ واقعا شاکی ام!

آی ملت! نمیشود. واقعا نمیشود دو کلمه حرف حساب با این بچه های دهه هشتادی زد. البته قبول دارم که بین شان بچه خوب و حرف گوش کن و حسابی هم پیدا میشود. ولی عمومشان لایتچسبک اند. من که در تعامل با این بچه ها همه جام می لنگد. باید یک زبان دیگر برای ارتباط و کانکت با اینها اختراع کرد. اگر این موجودات فضایی و این یوفوها، اشیاء پرنده غریبه، واقعیت داشته باشد خوش به حال من است. فکر کنم آنها بتوانند در خلق چنین زبانی، برای ارتباط با این بچه ها، به من و امثال من کمک کنند. به هرحال آنها با این سفینه هایشان توانسته اند با سرعت نور در فضا حرکت کنند. حتما چم و خم اختراع یک زبان با ویژگیهای بسیار پیچیده ای که برای تعامل و ارتباط با این تینیجرها لازم است را هم بلدند. یا حداقل دست و مخ شان برای این کار از ما بازتر است!

حالا می پرسید چه شده؟ چرا اینهمه عصبانی و کلافه ام؟ خب معلوم است. گرفتار یکی از همین اعجوبه ها شده ام. نه الآن؛ بلکه چندسال است. قبلا که بچه تر بود فکر میکردم بزرگ که بشود حتما کلی فهمیده میشود و باعث افتخار و بهترین یار و رفیق شفیق و اینها. اما حالا که به قول خودش وارد دوره نوجوانی شده، و همیشه حواسش به دانه های صورت و به تیپش هست و اینها، و فیلمهای بتمن و اونجر و مرد مورچه ای و اینها را می بیند، و همچنین سرش به تلگرام و اینستاگرام و اینها گرم است، و طبیعتا در همین فرایند شخصیتش رشد کرده و تربیت یافته است، کمترین همراهی را هم با هم نداریم. انگار از دو سیاره مختلفیم. اوضاع طوری است که درباره بدیهیات هم باید ساعتها بحث کنیم. البته مگر حتی یک کلمه هم به گوشش میرود؟ نه. جدیدا بیشترین بحث مان درباره بایسته های زندگی، توجه به نظم و اخلاق، دین، اسلام، تاریخ اسلام و این موضوعات است. و اوضاع ایران و همچنین تقابلش با غرب و همچنین وضعیت غرب و اینها. آنقدر از دل همین گوشی های نیم وجبی به دل این بچه ها شک و شبهه وارد کرده اند که جواب دادن به بدیهی ترین موضوعات هم روزها و هفته ها زمان لازم است. و از همه بدتر در این میان میدانید چیست؟ اینکه این نسل اصلا حال و حوصله شنیدن و خواندن و مطالعه و تعمق و تفکر جدی را ندارند. بلافاصله که به او درباره همان مواردی که درباره شان شک و شبهه مطرح میکند فکت و سند بدهی و دو کلمه حرف بزنی، سریع خسته میشوند و نق میزنند که بس است و نصیحت نکن و خسته شدم و حالا که اینطور شد بیشتر لج میکنم و این حرفها. شگفت که خودشان ادعای فهمیده بودن و منطقی بودن و روشنفکر بودن و از روی تحقیق حرف زدن دارند! البته میدانیم که منظورشان از همه اینها همان چیزهایی است که در اینترنت خوانده اند و به گوششان خورده. این نسل عادت کرده اند به لقمه ای بزرگ شدن، لقمه ای دیدن، لقمه ای اندیشیدن، لقمه ای دریافتن و ادراک، لقمه ای تربیت یافتن و در نهایت خود به اندازه یک لقمه شدن. این نسل کوچک و تهی و سطحی بار آمده اند. البته شدیدا معتقدم، و اگر چنین فکر میکنید با شما همنظرم، که از میان همین نسل کسانی برخواهند خواست که بسیار از هم نسلی ها و نسلهای قبل از خودشان عمیقتر و جدیتر و بزرگتر و عمیقتر رشد میکنند. اما فارغ از آنها که امیدوارم تعدادشان زیاد باشد، حداقل آنقدر زیاد که این جامعه را تحول ببخشند و تفاوتها را ایجاد کنند، دیگر افراد این نسل بسیار سطحی و کوچک اند. اگرچه بازهم معتقدم اگر راه ارتباط با آنها را پیدا کنیم و به کار ببندیم و همچنین محصولاتی مناسب نسل شان و فهم شان و زمانه شان برای آنها تولید کنیم آنها هم استعداد شکوفایی را دارند. اما این بین متاسفانه یک خانواده از هم پاشیده داریم، یک پدر و مادر سنتی و کم اطلاع داریم، یک جامعه عصبانی و تنبل و عقب مانده داریم، یک عالمه محصولات غربی که مخالف و دشمن روح و ذهن و روان و همچنین جسم این بچه هاست داریم، یک عالمه شبهه درباره دین و اعتقادات شان داریم که همه بی پاسخ و بی روشنگری مانده اند، و یک دولت پرمشکل و پرایراد که حتی در تهیه آب و نان و احتیاجات بدیهی این نسل ناتوان است، چه برسد به تغذیه روح و روان و ذهن این نسل. در این چرخه اگر یک کدام خوب کار نکند هم اوضاع به هم می ریزد. حال شما حساب کنید که اکثر این مومات مشکل دارند و انجام نمیشوند و همه چیز به طرز عجیبی خراب است و هیچ چیزی سر جای خودش نیست.

من به بچه های این نسل حق میدهم که اینقدر تهی باشند. واقعا حق میدهم و بین خودم و خدای خودم آنها را سرزنش نمیکنم. پس غرض از گفتن این حرفها چیست؟ اینکه خودمان در حد بضاعت خودمان بکوشیم تا وضعیت را به نفع این بچه ها تغییر دهیم. صبرمان را بالا ببریم، توانایی های ارتباطی مان را افزایش دهیم و قوت ببخشیم، نیز خودمان را در همه امور به روز و توانمند کنیم، این نسل را درک کنیم و با آنها راه بیاییم و با توجه به ظرایف کنارشان باشیم و یاریشان کنیم، همچنین خودمان را واقعا خودساخته بار بیاوریم تا قبل از هرگونه صحبت و می برایشان یک الگوی عملی، در حد توانمان، باشیم. یادمان باشد که این نسل تناقضات در رفتار و حرفهای ما را قبول نمیکنند و نسبت به آن سریعا عکس العمل نشان میدهند. این واکنش ممکن است یکبار به صورت زبانی باشد که "تو خودت هزار تا ایراد داری، تو خودت فلان مشکلو داری، تو خودت توو زندگیت گند زدی و." و یکبار ممکن است به صورت ذهنی و روانی باشد که نتیجه اش نفرت از ما و عدم تمایل به ماست. همچنین میتواند واکنشی رفتاری باشد، به این صورت که همچون خود شما متناقض عمل کند و شما و تناقض گویی و متناقض نمایی شما را الگوی خویش کند! خلاصه این نسل در برابر تناقضات ما، همچون نسل قبل، عمل نمیکند. رفتار شما و حرفهای شما را از هم تفکیک نمیکند. بلکه به آن استناد میکند، در برابر آن ایستادگی و اعتراض میکند، و آن را تبدیل به سلاحی در تقابل با شما قرار میدهد.

من خود نیز هنوز به الگویی تمام و کمال برای ارائه به دیگران نرسیده ام و درحال آزمون و خطایم. حتی در بسیاری مواقع به رفتار، گفتار، کنش و واکنش خودم در این "رابطه" صفر داده ام! اما در این شک ندارم که باید برای ارتباط با بچه های این نسل کمی جدیتر فکر و عمل کنیم. شاید ما این تفاوت نسل را فقط چندسال ببینیم. ولی در حقیقت، اگر خوب نگاه و دقت کنیم، تفاوت نسل ما و آنها به اندازه حداقل یکی دو قرن است. گویا ما با بچه هایی که یکی دو قرن با ما تفاوت و اختلاف دارند طرف هستیم و باید با کسانی ارتباط بگیریم که انگار از زمانه ای دیگر و حتی شاید از سیاره ای دسگر به اینجا آمده اند! این امر توجهات، مومات، بایدها، نبایدها و ظرائف خودش را دارد. اگر این بایدها و نبایدها را رعایت کنیم در نهایت به نتیجه ای شگفت و نسلی بسیار مستعد و نیرومند و توانمند خواهیم رسید. اگر رعایت نکنیم؟ خدا به ما رحم کند.


قریب به دوازده سال است که وحید جلیلی را میشناسم و از نزدیک با او آشنایم. یعنی از وقتی که توانستم جایگاه خودم در جهان را بشناسم و خوب به دست و پا و چشم و گوشم، و انچه می بینم و می شنوم، انجا که هستم و جایی که می روم، نگاه کنم با او آشنا شدم و این رفاقت و این رابطه برادری و البته گاها شاگرد استادی ادامه داشته است. فارغ از بعضی نقدها به او، منظورم نقدهای درون خانوده ای است، احترام بی نهایتی برای تفکر و طرز رفتار و عقائد و تجربه هایش قائلم. و نقش او را در تربیت و رشد جبهه فرهنگی انقلاب موثر می دانم.

طبیعتا درباره وحید جلیلی باید صدها سفحه نوشت؛ بی تعارف. چرا که تعریف فرزندان خمینی و ای به راحتی و در چهارچوب چندکلمه ممکن نیست. من هم الآن قصد چنین کاری ندارم.

فقط میخواستم خاطره دیروز را برای خودم ثبت کنم. دیروز شنوای صحبت وحید جلیلی در نشست جلسه فتیه مشهد درباره ناکارآمدی صداوسیما و بحثهای او در این روزها بودم. جای کسانی که نبودند خالی. چرا که او در این نشست حرفهایی زد که از بیرون کمتر دیده و شنیده میشود.

من تا به حال بغض او را ندیده بودم. اما دیروز در دو سه لحظه بغضش را در مواجهه با لشگر تحجر دیدم.

اینجا برایش دعا میکنم و امیدوارم تلاشهایش به زودی به ثمر بنشینند.


کتاب خریده ام: اسلام شناسی، از دکتر علی شریعتی.

احساس میکنم بس است هی سر فرو کردن در کتاب شعر و شعر و شعر. باید کمی هم دور و بر را نگاه کنم.

به شما هم پیشنهاد میکنم یک کتاب خوب بخرید و شروع کنید. قیمت به روز این کتاب، از نشر سپیده باوران، هشتاد هزارتومان است! اما من توانستم با کمی جستجو و لجاجت به سی هزار تومن پیدا کنم و بخرمش. خیلی از کتابهای خوب را میتوان خرید، ولی چپاهای قبلی و ارزان. پس بدویید!


حتی من که مثلا شاعر و نویسنده هستم و بهترین رابطه را با کلمه و نوشتن و خلق ادبیات دارم معتقدم نوشتن بسیار سخت است، چه برسد به شما که احتمالا شاعر نیستید و فقط خواننده هستید. چندروزی است که این وبلاگ را باز کرده ام تا بیشتر بنویسم، اما هنوز تعداد پست ها از یک پست بیشتر نشده است. البته این بین گرفتاری ها و دلمشغولی ها و دغدغه ها و حواس پرتی ها هم نقش زیادی دارند. ولی هرچه که هست نمیتوانم انکار کنم نوشتن برایم سخت است. البته اینجا بیشتر نتظر به نثر حرف میزنم. در بیشتر اوقات اوضاع شعر هم همین است، مگر ااوقاتی که شیرفلکه حس و حال و الهامات و اوهامات و خیالات باز میشوند و باید همینطور نوشت که نوشت.

مثلا چندشب پیش به یکبار ذهنم درگیر مرگ و قبر و شکل و شمایل فیزیکی قبر شد و دیدم میتوانم چندرباعی برای قبر و خلوت آن و ویژگی های آن و نوع نگاهم به مرگ و شب اول قبر بنویسم. این شد که بعد از مدتی هفت هشت تا رباعی نوشتم که به نظرم خودم خوب هم نوشتم! مخصوصا بعضی از رباعی ها که واقعا دوستشان دارم و به نوعی بیان کننده نوع نگاه من به این مقوله ها، و ایضا خدا و قیامت و رحمت و بخندگی و اینها، است.

با این رباعی ها بالاخره آن هفت هشت رباعی که برای کامل شدن مجموعه رباعی لازم داشتم نوشته شدند و به مجموعه اضافه شدند. حالا مانده اصلاحات نهایی و انتخاب اسم خوب برای کتاب، که خودش به اندازه نوشتن کل این رباعی خا سخت و جانکاه است! به قول دکتر امیر مرادی دوست خوب شاعرم انتخاب اسم کتاب از گفتن شعر سختتر است! و من چاره ای ندارم جز اینکه این حرف را تأیید کنم.

میخواستم بگویم نوشتن سخت است. هم نثر و هم شعر. شعر چه زمانی آسان میشود؟ زمانی که دلت یکجورهایی قل قل بخورد و قلقلکش بشود و حالت خوش باشد و الهامات از آسمان و زمین و چپ و راست به کله و قلبش نفوذ کنند و بشود آن میشود. باقی اوقات نوشتن شعر هم سخت است. خدا میداند چه شب هایی شاعر بیچاره زور میزند که شهرش بیاییا شعرش کامل شود یا شعرش اصلاح شود. اگر شعر آدم بود قطعا بارها کارمان به زد و خورد حسابی میرسید که: چرا اینقدر بدقلقی!؟ چرا اینقدر لایتچسبکی!؟ چرا این شاعر بیچاره ی بدبخت فلک زده را اذیت میکنی!؟

خلاصه آی ملت! رباعی ها آمده اند و حالا فکر میکنم مثل غزلها دوست شان دارم. شما هم منتظرشان باشید لطفا. و وقتی آمدند حمایت کنید.

 

این هم دو رباعی با موضوع قبر:

 

بی واهمه، مدهوش تو برمیگردم
دلتنگ و کفن پوش تو برمیگردم
چون رود که می رسد به دریا آخر
یک روز به آغوش تو برمیگردم

 

دل لک زده محض صحبت دونفره
یک درد دل و شکایت دونفره
دور از هیجانات شلوغ دنیا
قبر است همان نیمکت دونفره.

 

یاحق

 




یادتان هست؟ یکی از بازی های بچگی ما همین بازی از سر نو غزل خانوم بود. الآن که غرق در عوالم مدرنیته و تکنولوژی و عصر جدید شده ایم یادم نیست روال کار دقیقا چگونه بود و مراحل بازی چطور انجام می شدند. ولی یادم هست که هر بازی ما قواعد و اصول خودش را داشت. آخ! عاشق بازی خر-پلیس بودم! بعضی وقتها چنین با غیظ روی هم می پریدیم که آخر شب که به خانه برمیگشتیم و از توی کوچه ها جمع می شدیم کت و کول برامان نمی ماند، ولی مثل کسانی که دنیا را فتح کرده اند خوشحال بودیم و وقتی به خانه می رفتیم سریع سرمان را روی یک تیکه بالشت ساده می گذاشتیم و تن مان روی زمین سفت و سخت ولو می شد و مثل فرشته ها خواب مان می برد.

توی کوچه ما، که خودم هم یک جوری گنده و رئیس بچه ها بودم، ده ها بازی داشتیم. یادتان هست بازی زو را؟! بازی تسمه بازی!؟ بازی گرگم به هوا حتی! من الآن اسم خیلی از بازی های خوب را یادم رفته. مثلا یک بازی داشتیم که کوچه را خط کشی می کردیم، دو گروه می شدیم، یک گروه بین خطوط می ایستادند و نباید می گذاشتند ما از خط شروع تا خط پایان بین خطوط حرکت کنیم. دیوانه این بازی بودم. هنوز طعمش زیر زبانم هست. یا وقت هایی که تسمه بازی داشتیم، برای اینکه تن مان کمتر کبود شود، سه چهار تا شلوار می پوشیدیم! بازی هفت سنگ! بازی الک دولک! بیچاره خانم همسایه مان که چوب مان مستقیم رفت و خورد توی چشمش! تازه اینها همه به غیر از فوتبال بود که صبح و ظهر و شب به راه بود. آن موقع میلان ما خاکی بود و ما توی خاک و خل فوتبال بازی می کردیم. با همان توپ های چندلایه پلاستیکی! چقدر خوشحال شدیم وقتی از همسایه ها پول جمع شد و دادیم به شهرداری تا میلان مان را آسفالت کند. تازه وقتی همه این بازی ها تمام می شد دو گروه می شدیم و دعوابازی می کردیم! نه دعوای الکی ها، دعوای خرکی! هروقت از خودمان خسته می شدیم با بچه های میلان یک گروه می شدیم و می رفتیم با محله های دیگر دعوا می کردیم! من آن موقع برای خودم خروس جنگیی بودم! چقدر که سرم شکست بابت همین دعواها.

ولی بین همه اینها از همان موقع ها هروقت از سر نو غزل خانوم بازی میکردیم با خودم فکر میکردم این غزل خانوم کیست!؟ چرا از سر نو کلثوم خانم نه!؟ از سر نو اشرف خانوم نه!؟ آن موقع ها نمی فهمیدم. ولی پنهان نمی کنم که از همان موقع ها دوست داشتم این غزل خانوم را ببینم. دوستش داشتم و نادیده و ناشنیده عاشقش بودم. نه که عاشق مثل مجنون و فرهاد. ولی خوشم می آمد ازش.

این معما با من ماند تا اینکه سال دوم دبیرستان شاعر شدم. کم کم شعرهای درپیتی و عجق وجقم سر و شکل گرفت. وزن پیدا کرد. ردیف پیدا کرد. قافیه پیدا کرد. کم کم آن حدیث نفس های حافظ مانند و پیرانه سرانه شبیه شعر می شد و من متوجهش نبودم. انگار در آن کلاسها و شب شعرها و مسابقات دانش آموزی و اردوهای شعری و نیمه شب های بیداری و خواب رفتن سر دفتر و کاغذ، غزل خانوم، آرام آرام داشت روسری اش را کنار می زد تا بعد از سالها ببینمش.

یادم نیست اول دفعه کجا دیدمش و توی چشم هاش خیره شدم. ولی می دانم که از یک جایی غزل خانوم آن غزل خانوم بازی دوران بچگی نبود. بزرگ شده بود، دختر کاملی شده بود، قشنگ، خوش سیما، بلندقد. واقعا «غزل خانوم» شده بود. حالا من چندسال است که با غزل خانوم زندگی میکنم. رباعی، که این مدت زیاد توی دست و بال من بوده، بچه من و غزل خانوم است. اگر غزل نمی بود، رباعی هم نمی بود.

بعد از خدا و معصومین، من هویتم را از غزل خانوم دارم. اینجا خانه من و اوست. هرچه می بینید و می شنوید و می خوانید، حرفها و دغدغه ها و نگاه ها و تجربه ها و برداشت های من و غزل خانوم است.

خوش آمدید.

از سر نو غزل خانوم




گزارش یک کشتار دسته جمعی

چندروزی است که اینترنت در کشور ما قطع بود. آیا سرانه مطالعه بالا رفت؟ چندسالی است که وقتی بحث مطالعه کتاب و فقر عجیب جامعه در این باره پیش می آید جماعتی مصر هستند که "اشکالی در کار نیست. مطالعه از کتاب و مجلات و رومه های کاغذی به فضای مجازی منتقل شده است و مردم نیازشان را به دانستن در فضای مجازی مرتفع میکنند". پس با این حساب باید در روز های گذشته تیراژ رومه ها و مجلات چندین برابر شده باشد و مردم جلوی کتابفروشیها و دکه های رومه فروشی بین دست و پای هم گیر کرده باشند، از شدت ازدحام!
مردم کشورمان که تا همین روزهای پیش همگی سر در گوشی تلفن همراه داشته اند و مشغول مطالعه پیگیر و بی وقفه آثار مهم علمی و ادبی و فرهنگی(!) بودند و مدت زمان نشستن در اتوبوس و مترو و تاکسی را برای خودشان کوتاه و البته مفید میکرده اند، حالا همین مردم، در روزهای قطعی اینترنت کدام شان بین مطالعه رومه، مجله یا کتاب دیده شدند؟ یعنی در این مرز پرگهر کسی نیازمند پیگیری اخبار مهم و موضوعات علمی فرهنگی و ادبی و . نشد که کتاب یا مجله در دست بگیرند؟ کدام صدمه شدید به پیکره فرهنگی جامعه وارد شد، از این چندروز مطالعه نکردن ما مردم؟
همه اینها نشان میدهد که ما کمترین زمان ممکن را صرف مطالعه واقعی و مفید میکنیم. ما در فضای مجازی وقت مان را میکشیم. روزانه یکی دو ساعت، در خوشبینانه ترین حالت ممکن، سر در گوشی تلفن های همراه مان داریم. یعنی در پنجاه سال عمر حدود دو تا چهار سال از عمرمان اینطوری میگذرد. البته این دو تا چهار سال برای کسانی است که اساسا اعتیاد شدیدی به مطالعه ویژه در فضای مجازی ندارند وگرنه اوضاع برای برخی ها خیلی خرابتر است. وقتی هم که بپرسی یا اعتراض کنی جواب میشنوی که خب داریم مطالعه میکنیم! اگر اینقدر سرانه مطالعه در کشور بالا رفته، پس چرا اوضاع فرهنگ اجتماعی مان اینچنین است؟ موقعیت همان است که گفتم: یک وقت کُشی ملی در سراسر ایران صورت میگیرد در رابطه با فضای مجازی. حالا اینکه نسل ما با این اوضاع و احوال فرهنگی بناست چه نسل دیگری را تربیت کند الله اعلم.
برای این هفته پیشنهاد میکنم مسئولان کشور زودتر اینترنت مان را وصل کنند تا مردم بازهم به مطالعه شگفت انگیز و پیگیرشان در فضای مجازی ادامه دهند تا خدای ناکرده صدمه ای به فضای فرهنگی کشور وارد نشود. این هفته پیشنهادمان به مسئولان بود نه مردم!


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

اخبار و اطلاعات بروز مقتدا گرافیک همه چیز درباره هنر گرافیک و طراحی زیتون mokaabgroup.parsablog.com بررسی تخصصی و معرفی مشاغل حوزه دیجیتال مارکتینگ Gerald بهترین های شیراز آباد کردن خانه دنیا آنتی اسکالانت